قلم خیر

چون میگذرد غمی هست! اصلا غم اینست که: میگذرد...

قلم خیر

چون میگذرد غمی هست! اصلا غم اینست که: میگذرد...

خوشبخت ترین نسل آریایی ها!2

برنامه های مهد کودک دهه 60:  1-تعریف داستان کدو قلقله زن به کررات(30بار در ماه) کارگردان:فرشته جون،قصه گو:فرشته جان! صدای پیرزن:ف ج باحفظ سمت،  صدای گرگ:با همان صوت و لحن پیرزن....

2-خمیربازی: یه دل سیر با اون خمیرها ودرطول سالها بازی کردیمو بعدها فهموندنمون که سمی و سرطان زا بوده ( یادش بخیر دوستمون "طالب "که از اراذل مهد بود چه اشکال نامربوط زیبایی با خمیرها میساخت!به دلایلی محکمو غ ق بیان! یحتمل الان یا مرده شور شده یا متخصص زنان!

از اونجایی که منو شانس مثل شب و روزیم که به ندرت همدیگه رو درک میکنن، این آخرا که  از مهد فارغ التحصیل شدم مریم جون(مربی جدیدی که هزاران صفت تفضیلی در پی نامش در تقدیر است)پا به مهد گذاشته بود: صدایی مهربان،چهره ای چون انسان،وامکاناتی چون داد نزدن،عدم پرش ابرو وپلک به وقت عصبانیت،تعریف داستان واجرای چند نقش متفاوت.

باری، از مهد میومدیم خونه تا پای تلویزیون سیاه وسفید با برنامه هایی پاک پاک(دیگه خودت حساب کن "اوشین" رو چنان بازتولید کرده بودن که یکی از مسئولین طفلک که در جریان اصلش نبوده گفته که اوشین(رضی ا... عنها) باید الگوی زنان ایرانی باشد!!!! البته دور از جون مامانامون!) بشینیم. کارتونهاشروع میشدن: حاچ زنبور عسل دنبال مامانش بودویه سری زنبور وحشی با نیششون که از جای خوبی درنمیومد دنبالش بودن و ما...استرس!  نل دنبال نه نه باباش بودو اراذل دنبال نل وما ...استرس. یونیکو اسب شاخدار از شب فرار میکردو استرس.الیور توییست=استرس، چوبین=استرس، عموقناد دوره ی مابا کت وشلوار رسمی بدون هیچ حرکت احمقانه با ریشی عمیق و هیبتی که قلقلی بدبختو لال کرده بود! کاملا جدی طوری سلام میداد که انگار خبر مرگ عزیزی رو پنهان کرده.

رفتیم مدرسه دولتی(اونموقه ها مدارس دولتی و نمونه مردمی زیاد توفیری نمیکرد،فقط بچه های دولتی یکم صمیمانه تر در مورد پدر و مادر و گاهی خواهرومادر همدیگه صحبت میکردن) کلاس اول بودم مامانم(مد ظلها العالی) هر روز یه سیب و لقمه ای (نان وبوی پنیر)بهم میداد که باعث میشد قدر ناهارومث سگ بدونم! یادمه در کل کلاس یه دونه بچه پولدار داشتیم که قراربود 2ماه دیگه از این شهر برن. بقیه بلا استثنا عتیقه! به صورتیکه معلمامون همگی نقش دلاک(مشت ومالچی حموم سنتی)رو ایفا میکردن. یادمه یه روز یکی از معلمای ابتداییم روی برگه ی ریاضیم نوشته بود: با "اقماض" بیست! اونم مامانم فهمید و به بابام زورکرد که راهنمایی برم نمونه مردمی.

مدرسه راهنمایی سرشار از خاطرات بود...